سلام عزیزم این هدیه سبز را از من عاشق پذیرا باش ..
خدا و انسان و عشق ، این است امانتی که بر دوش ما سنگینی می کند . دکتر شریعتی
فقط تو
همه حرفهایم از جنس بارن است
کاش نوازش نور بر شبنم وجودم را حس کنم تا در تو محو شوم...
کاش می دانستم از کدام قاصدک باید خبرت را بگیرم...
بر بال کدام پروانه آتش دلم را نقش کنم و برای کدام کفتر از حریم مقدست بگویم...
چشمانم بی تاب دلم پرشور و نفس هایم بی دم شده...
جانم!!!!
کاش می بودی و من را از این همه دلتنگی می رهانیدی که بودنم با تو معنی می یابد...
ای معنای بودنم در کدامین سرزمین سبز تو را بجویم...
که در هیچ جایی جز سرزمین دل تو مرا راه نمی دهند...
م ی ت ر س م
از این که برای گذر از دل تو هم نالایق باشم!!!
زمان های قدیم؟ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند. ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک! دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم! چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد؟ همه قبول کردند. دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک؟ ... دو؟ ... سه؟ ... ! همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند. نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد. خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد. اصالت به میان ابر ها رفت. هوس به مرکز زمین راه افتاد. دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت؟به اعماق دریا رفت. طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت. حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق. آرام آرام همه قایم شده بودند و دیوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه؟ هفتادو چهار؟ ... اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود. تعجبی هم ندارد. قایم کردن عشق خیلی سخت است. دیوانگی داشت به عدد ؟؟؟ نزدیک می شد؟ که عشق رفت وسط یک دسته گل رز آرام نشت. دیوانگی فریاد زد: دارم میام. دارم میام ... همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود. بعد هم نظافت را یافت. خلاصه نوبت به دیگران رسید. اما از عشق خبری نبود. دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است. دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد. صدای ناله ای بلند شد. عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد؟ دست هایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت. شاخهء درخت؟ چشمان عشق را کور کرده بود. دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟ عشق جواب داد: مهم نیست دوست من؟ تو دیگه نمیتونی کاری بکنی؟ فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یار من باش. همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم. و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...
آموخته ام که . . .
آموخته ام که وقتی عاشقم ، عشق در ظاهرم نیز نمایان می شود.
آموخته ام که عشق مرکب حرکت است نه مقصد حرکت .
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
ودستانش به زیرپوششی از گرد پنهان بود
ولی آخرکلاسیها،
لواشک بین خود تقسیم میکردند
وان یکی در گوشه ای دیگر"جوانان"را ورق می زد
برای اینکه بیخودهای وهومیکرد وباآن شور بی پایان،
تساویهای جبری را نشان میداد
با خطی خوا نا بروی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی راچنین نوشت:یک با یک برابر است.
از میان جمع شاگردان یکی برخاست،
همیشه یک نفرباید بپا خیزد...
به آرامی سخن سرداد:
تساوی اشتباهی فاحش ومحض است.
نگاه بجه ها نا گه به یک سو خیره گشت و
معلم مات برجا ماند
واو پرسید:اگر یک فرد انسان،واحد یک بود
آیا باز یک با یک برابر بود
سکوت مدهشی بود وسئوالی سخت.
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
واو با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور وزر بدامن داشت بالا بود وآنکه
قلبی پاک ودستی فاقد زر داشت پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون ،چون قرص مه میداشت بالا بود
وان سیه چرده که مینالید پایین بود ؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود ،
این تساوی زیرورو میشد
حال میپرسیم یک اگر با یک برابر بود
نان ومال مفتخواران از کجا آماده میگردید؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا میکرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟
معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوه های خویش بنویسد:
یک با یک برابر نیست...
THE INTERVIEW WITH GOD
مصاحبه با خدا
I dreamed I had an interview with God.
در رویا دیدم که با خدا حرف میزنم
So you would like to interview me? God asked.
او از من پرسید :آیا مایلی از من چیزی بپرسی؟
If you have the time? I said.
گفتم ....اگر وقت داشته باشید....
God smiled:My time is eternity.
لبخندی زد و گفت: زمان برای من تا بی نهایت ادامه دارد
What questions do you have in mind for me?
چه پرسشی در ذهن تو برای من هست؟
What surprises you most about humankind?
پرسیدم: چه چیزی در رفتار انسان ها هست که شما را شگفت زده می کند؟
God answered...
پاسخ داد:
That they get bored with childhood,
آدم ها از بچه بودن خسته می شوند ...
they rush to grow up, and then
عجله دارند بزرگ شوند و سپس.....
long to be children again.
آرزو دارند دوباره به دوران کودکی باز گردند
That they lose their health to make money...
سلامتی خود را در راه کسب ثروت از دست می دهند
and then lose their money to restore their health.
و سپس ثروت خود را در راه کسب سلامتی دوباره از صرف می کنند....
That by thinking anxiously about the future,
آ نان با هیجان به آینده فکر می کنند.
they forget the present,
که از حال غافل می شوند
such that they live in neither the present nor the future.
به طوری که نه در حال زندگی می کنند نه در آینده
"That they live as if they will never die,
آن ها طوری زندگی می کنند.،انگار هیچ وقت نمی میرند
and die as though they had never lived.
و جوری می میرند ....انگار هیچ وقت زنده نبودند
we were silent for a while.
ما برای لحظاتی سکوت کردیم
And then I asked.
سپس من پرسیدم..
As a parent, what are some of life"s lessons you want your children to learn
مانند یک پدر کدام درس زندگی را مایل هستی که فرزندانت بیاموزند؟
To learn they cannot make anyone love them.
پاسخ داد:یاد بگیرند که نمیتوانند دیگران را مجبور کنند که دوستشان داشته باشند
All they can do
ولی می توانند
is let themselves be loved.
طوری رفتار کنند که مورد عشق و علاقه دیگران باشند
To learn that it is not good to compare themselves to others.
یاد بگیرند که خود را با دیگران مقایسه نکنند
To learn to forgive by practicing forgiveness.
یاد بگیرند ...دیگران را ببخشند با عادت کردن به بخشندگی
To learn that it only takes a few seconds to open profound wounds in those they love,
یاد بگیرند تنها چند ثانیه طول می کشد تا زخمی در قلب کسی که دوستش دارید ایجاد کنید
and it can take many years to heal them.
ولی سال ها طول می کشد تا آن جراحت را التیام بخشید
To learn that a rich person
یاد بگیرند یک انسان ثروتمند کسی نیست که دارایی زیادی دارد
is not one who has the most,but is one who needs the least
بلکه کسی هست که کمترین نیازوخواسته را دارد
To learn that there are people who love them dearly,
یاد بگیرند کسانی هستند که آن ها را از صمیم قلب دوست دارند
but simply have not yet learned how to express or show their feelings.
ولی نمیدانند چگونه احساس خود را بروز دهند
To learn that two people can
یاد بگیرند وبدانند ..دونفر می توانند به یک چیز نگاه کنند
look at the same thing and see it differently?
ولی برداشت آن ها متفاوت باشد
To learn that it is not enough that they
یاد بگیرند کافی نیست که تنها دیگران را ببخشند
forgive one another, but they must also forgive themselves.
بلکه انسان ها باید قادر به بخشش و عفو خود نیز باشند
"Thank you for your time," I said
سپس من از خدا تشکر کردم و گفتم
"Is there anything else you would like your children to know"
آیا چیز دیگری هم وجود دارد که مایل باشی فرزندانت بدانند؟
God smiled and said,Just know that I am here... always.
خداوند لبخندی زد و پاسخ داد: فقط این که بدانند من این جا و با آن ها هستم..........برای همیشه
دستانم را پر از گلهای رز می کنم
وبا قلبی لبریز از امید به دیدن تو مایم
وتا بگویم اولین باری که در چشمانت نگاه کردم
زندگی برایم معنایی دیگر گرفت
عزیزترین همراه هر گاه دیدی سنگ
گریه می کند وتوانستی به اتش بوسه بزنی
من هم می توانم فراموشت کنم
اگه بگم...
اگه بگم که حاضرم فدای اون چشات بشم
اگه بگم توآسمون عشق من فقط تویی
اگه بگم بهونه ی هرنفسم تنهاتویی
اگه بگم قلبمو من نذر نگاهت می کنم
اگه بگم زندگیمو بذر بهارت می کنم
اگه بگم ماه منی هرنفس راه منی
اگه بگم بال منی لحظه ی پرواز منی
میشی برام ماه شبای بی سحر
میشی برام ستاره ی راه سفر
ولی بدون هرجا باشی یا نباشی
تو عشق منی
برای تو شبا شعرا مو من داد می زنم
برای خوشبختی تو خدا رو فریاد می زنم
برای خوشبختی تو خدا روفریاد می زنم
خداروفریادمی زنم...
سلام عزیزم
در گوشه ای از قلبم به دنبال چیزی می گشتم آن را تقدیم تو کنم ناگهان در گوشه ای از قلبم صدای سلام شنیدم وان را با تمام وجود تقدیم تو کنم امیدوارم پذیرای ان باشی
اولین بار.....
که بخواهم بگویم دوستت دارم.خیلی سخت است.
تب میکنم.عرق می کنم.می لرزم.
جان میدهم هزار بار می میرم...و زنده می شم تا بگویم دوستت دارم
اگر اشک بودم آنقدر گریه میکردم که غباراندوه را می شستم و پاک میکردم اگر گل بودم انقدر گل به تو تقدیم میکردم و همه وجودت را پر از گل می کردم ولی افسوس...نه گلم..ونه
اشک ...ولی باید بگویم با تمام وجود دوستت دارم.
گمگشته
من درد تو را از دست آسان ندهم
دل آسان بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صدهزار درمان ندهم
زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست
امتحان ریشه هاست
ریشه هم هرگز اسیر باد نیست
زندگی چون پیچک است
انتهایش می رسد به خدا...
محبت مثل یه سکه است که الگه بیفته تو قلب ،دیگه نمی شه درش آورد .
اشک دل ......
می خواهم این بار از تو بگویم از تو بهترینم
دوست دارم من باشم و کاغذ و خودکاری که فقط نام تو را بنویسد
من با تو خیلی حرف دارم به اندازه هزار سال....سالهایی که همه متعلق به توست
دلم را به یاد تو با دریا و آرزو های زیبایی آمیخته ام
آرزوهایی که اول و آخر آن تو هستی می خواهم باز از تو بگویم
با تو که هستم حرفهایم جوان هستند و نوشته هایم بوی عشق و صفا می دهد
دلم می خواهد زمان بایستد
تا بار دیگر در تو گم شوم
می دانم که یک روز دنیا تمام می شود
ولی عشق تو همچنان پا بر جاست
با تو که هستم گویی تمام خوبیهای دنیا را به یکباره در کنار خود دارم
و اکنون در این ساعت که از تو می نویسم تا توان دارم در وصف تو هرچه بهتر و زیباتر بیان می کنم.
فقط بگویم بی تو هیچم و با تو همه چیز
اگر بخوای من می مانم و اگر نمی خواهی می میرم
فقط تو با من بمان که بی تو سردم و با تو گرم
مهربونم! این فقط ذره هایی از حرفهای دلم است که با تمام وجودم به تو تقدیم می کنم .
دوستت دارم
منو ببخش اگه دلم تنگ می شه خیلی برات
منو ببخش اگه نگام گم می شه تو شهر چشات
منو ببخش اگه شبا ستاره هارو میشمرم
اگه همش پیش همه بهت می گم دوست دارم
منو ببخش اگه برات سبد سبد گل می چینم
منو ببخش اگه شبا فقط تورو خواب می بینم
منو ببخش اگه تورو می سپارمت دست خدا
اگه پیش غریبه ها به جای تو می گم شما
منو ببخش اگه واسه چشمای تو خیلی کمم
تو یه فرشته یی و من خیلی باشم یه آدمم
منو ببخش اگه فقط می خوام بشی مال خودم
ببخش اگه کمم ولی زیادی عاشقت شدم
نیایش هایی به قلم استاد گرانقدری که به معنای واقعی انسانیت رو درک کرد ...
« دکتر علی شریعتی »
خدایا مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان . اضطراب های بزرگ، غم های ارجمند ، حیرتهای
عظیم به روحم عطا کن . لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و درد های عزیز بر جانم ریز .
خدایا مرا از چهار زندان بزرگ انسان : « طبیعت » ،« تاریخ » ، « جامعه » و « خویشتن » رها
کن ، تا آنچنان که تویی آفریدگار من ، مرا آفریده ای ، خود آفریدگار خود باشم نه که همچون
حیوان خود را با محیط ، که محیط را با خود تطبیق دهم .
خدایا به من زیستی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته
است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم . بگذار تا آن را من ، خود
انتخاب کنم اما آنچنان که تو دوست می داری .
خدایا « چگونه زیستن » را تو به من بیاموز « چگونه مردن » را خود خواهم آموخت
بیا تا دوستی هایمان را با گلهای سرخ آغاز کنیم
و عشقمان را با یاسها آذین کنیم
بیا تا با هم ماندن را به زنجیر وفا بسپاریم
کلبه عشق را در بهار در کنار جنگل بسازیم
بیا تا آسمان قلبهایمان را آبی کنیم
وتنها منو تو پرنده های آن باشیم
بیا در کنار دریا همراه با پرستوها ی عاشق
بخوانیم تا که دنیا باور کند
عشق ماندنی است
به خاطر تو
پرسید به خاطر کی زنده هستی ؟
با اینکه دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم به خاطر تو ،
بهش گفتم به خاطر هیچ کس
پرسید پس به خاطر چی زنده هستی ؟
با اینکه دلم داد می زد به خاطر دل تو
با یک چشم پر از اشک بهش گفتم به خاطر هیچ چیز .
ازش پرسیدم تو به خاطر چی زنده هستی ؟
در حالی که گریه می کرد گفت :
به خاطر کسی که برای هیچ زنده است
کاش
می شد باردیگر سرنوشت از سر نوشت
کاش می شد هر چه هست بر دفتر خوبی نوشت
کاش می شد از قلمهایی که بر عالم رواست
با محبت, با وفا, با مهربانیها نوشت
کاش می شد اشتباه هرگز نبودش در جهان
داستان
زندگانی بی غلط حتی نوشت
کاش
دلها از ازل مهمور حسرتها نبودکاین همه ای کاشها بر دفتر دلها نوشت
خدا رو می خوام نه واسه اینکه ازش چیزی بخوام
خدا رو می خوام نه واسه حل مشکل و غصه هام
خدا رو دوست دارم نه واسه ی جهنم و بهشت
خدا رو دوست دارم ولی نه واسه ی زیبا و زشت
خدا رو می خوام نه واسه ی سکه و پول و مقام
خدا رو می خوام که فقط تو رو نگه داره برام
خدا رو دوست دارم واسه اینکه تو رو بهم داده
خدا رو دوست دارم چون عاشق بودن رو یادم داده
خدا رو دوست دارم چون عاشقا رو خیلی دوست داره
خدا رو دوست دارم چون عاشق رو تنها نمی ذاره
خدا رو دوست دارم واسه اینکه حواسش با منه
خدا رو دوست دارم آخه همیشه لبخند میزنه
خدا رو دوست دارم واسه اینکه من و تو با همیم
خدا رو دوست دارم که می دونه ما عاشق همیم...
خدایا دوست دارم
اگه کسی دلت رو شکوند، بازم دوسش داشته باش ولی هیچوقت دل کسی رو نشکون که دوستت داره.
پس یادت باشه دل منو نشکونی چون دوستت دارم
چطور می تونی به بارون بگی نباره وقتی که ابرها هستند. چطور می توی به برگ بگی نریزه وقتی که باد هست.
چطور می تونی به من بگی عاشق نشم وقتی که تو هستی
فدات
وقتى دلت تنگ شد
هر وقت چشمت تر شد
وقتى دیگه نبود کسى
امید و یا همنفسى
بدون که هست اینجا کسى
که تو براش همه کسى
از انسانها غمی به دل نگیر؛ زیرا خود نیز غمگین اند؛ با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند زیرا به خود و به عشق خود و به
حقیقت خود شک دارند؛ پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند…!
**دکتر علی شریعتی**
Don’t be upset from people, because they are upset too, they are alone but they run away from themselves because they are in doubt about themselves & about their love &their fact, so love then even when they don’t love you…
هر وقت دلت گرفته گریه کن می دونی چرا وقتی گریه می کنی آروم می شی ؟! چون اشکهای سردت قبل از اینکه از مجرای چشم سرازیر بشه یه سری به قلبت می زنه . بعد قلبت که خیلی داغه حرارتشو می ده به اشکات و اشکات گرم می شن. اونوقت اشکات هم سرما شو نو می دن به قلبت. اینجوریه که اشکات گرم می شن و قلبت سرد...
بعضی از آدما مثل کوه می مونن ، هر چی بهشون نزدیک تر بشی ، بیشتر به عظمت و بزرگی شون پی می بری .
Some people are like moan thins , when you get closer to them , you find out their authority more .
انیشتین میگفت: «آنچه در مغزتان میگذرد، جهانتان را میآفریند». استفان کاوی (از سرشناسترین چهرههای علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که میگوید: «اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایشها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان میخواهد قدمهای کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگیتان ایجاد کنید باید نگرشها و برداشتهایتان را عوض کنید ..» او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموستر میکند:« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچههایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچههایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب میکردند. یکی از بچهها با صدای بلند گریه میکرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن میکشید و خلاصه اعصاب همهمان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمیآورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچههایتان واقعاً دارند همه را آزار میدهند. شما نمیخواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد میافتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمیگردیم که همسرم، مادر همین بچهها? نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمیدانم باید به این بچهها چه بگویم. نمیدانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.» استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره میپرسد:« صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمیبینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه میدهد که:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمیدانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و.... اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور میتواند تا این اندازه بیملاحظه باشد? اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب میخواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .»
*سئوال:چه نکات جالبی ازاین مطالب آموختید؟
الهی من در کلبه ی فقیرا نه ی خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری من چون تو یی دارم وتو چون خودی نداری
یک اسکناس
سخنران معرف در مجلسی که دویست نفر در آن حصور داشتند . یک اسکناس بیست دلاری را ازجیبش بیرون آورد
پرسید چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟
دست همه حاضران بالا رفت
سخنران گفت بسیار خوب من این اسکناس را به یکی ار شما خواهم داد ولی قبلا از آن می خواهم کاری بکنم
و سپس در برابر نگاه های متعجب حاضران اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید
چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟
و باز دستهای حاضرین بالا رفت
این بار مرد اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و باکفش خود آن را روی رمین کشید بعد
اسکناس را برداشت و پرسید خوب حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود ؟ باز دست همه بالا رفت
سخنران گفت دوستان با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید
و ادامه داد در زندگی واقعی هم همین طور است ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که رو به رو می شویم
خم می شویم مچاله می شویم خاک آلود می شیم و احساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم ولی اینگونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلایی
سر مان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند آدم پر ارزشی هستیم
زندگی مثل یه جاده است ، من و تو مسافراشیم ، قدر لحظه ها رو بدونیم ، ممکنه فردا نباشیم .
life is a road and you are its passengers so , be careful about the value of your times , maybe
این داستان آهنگری است که پس از گذراندن جوانی پر شور و شر تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند . سالها با علاقه کار می کرد ، به دیگران نیکی می کرد ، اما با تمام پرهیزگاری ، در زندگی اش چیزی درست به نظر نمی آمد ! حتی مشکلاتش روز به روز بیشتر می شد .
یک روز عصر ، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شده بود ، گفت : " واقعا عجیب است . درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خداپرستی شوی ، زندگی ات بدتر شده . نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی ، هیچ چیز بهتر نشده . "
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد . او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی فهمید چه بر سر زندگی اش آمده است . اما نمی خواست دوستش را بی پاسخ بگذارد ، شروع کرد به حرف زدن کرد و سرانجام پاسخی را که می خواست یافت . این پاسخ آهنگر بود :
" در این کارگاه فولاد خام برایم می آورند و باید از آن شمشیر بسازم . میدانی چطور این کار را می کنم ؟ اول تکه ای فولاد را به اندازه ی جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود . بعد با بی رحمی ، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم تا این که فولاد شکلی را بگیرد که می خواهم . بعد آن را در ظرف آب سرد فرو می کنم و تمام این کارگاه را بخار آب فرا میگیرد . فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ، ناله میکند و رنج می برد ... باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم . یک بار کافی نیست !... "
آهنگر مدتی سکوت کرد ، سیگاری روشن کرد و ادامه داد :
" گاهی فولادی که به دستم میرسد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد . حرارت ، ضربات پتک و آب سرد تمامش را ترک می اندازد . می دانم که از این فولاد هرگز تیغه ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد . "
باز مکث کرد و بعد ادامه داد :
" می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد . ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده ، پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم ، انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد !... "
اما تنها چیزی که می خواهم این است : " خدای من ، از کارت دست نکش ، تا شکلی را که تو می خواهی ، به خود بگیرم . با هر روشی که می پسندی ، ادامه بده ، هر مدت که لازم است ادامه بده ، اما هرگز ، هرگز و هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن !... "
پاورقی : هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد ! ...
فرقی نمی کنه گودال کوچکی باشی یا دریای بیکران،
زلال که باشی دریا در توست...
اگر قرار است برای چیزی زندگی خود را خرج کنیم ، بهتر آن است که آنرا خرج لطافت یک لبخند و یا نوازشی عاشقانه کنیم
گاهی آنقدر صدایت می کنم که تمام کوهستانهای دورتر
از سرزمینم فریادهایم را می شنوند.
چه می شود گاهی به اتاق تنهایی ام پا بگذاری
من دلبسته پاییزم
و همان فصلی که هیچ از بهار کم ندارد
صدایم را بشنو
صدایی که به دنبال کلامی روشن است
سهراب : گفتی چشمها را باید شست ! شستم ولی..... گفتی جور دیگر باید دید! دیدم ولی..... گفتی زبر باران باید رفت رفتم ولی او نه چشم های خیس و شسته ام را نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت : دیوانه ی باران ندیده
زن متولد مرداد
باهوش، گرم و جذاب، شیک پوش، با شخصیت،خواهان تجمل و زندگی لوکس، ریاست طلب و فرمانده، دوستدار تعریف و تمجید و کدبانو است.کمد لباس او معمولا مملو از لباس های شیک و مد روز است . مادری مهربان و صمیمی است، اما می کوشد که فرزندان خود را مستقل و دارای اعتماد به نفس بار آورد. اگر کار خارج از خانه داشته باشد، هرگز وظایف مادری و همسری را فدای شغل و حرفه خود نمی کند و هر دو را تواما به نحو احسن انجام خواهد داد. زنی که در پنجمین ماه سال متولد شده باشد، می تواند غرشی مانند شیر و رفتاری بسان یک گربه داشته باشد. صدایش ممکن است بسیار دلنشین و دوست داشتنی باشد و چشمان وی پیوسته مخمور و پر احساس است. بیشتر زنان متولد این ماه در همان ابتدای آشنایی خود با شما، بدون رودربایستی و با صراحت لهجه این نکته را گوشزد می کنند که مغرورتر از آن هستند که دست کم گرفته شوند،زن متولد برج اسد اگر شما را قدرتمنداحساس کند،عاشقتان نخواهد شد زیرا هرگز دلش نمی خواهد از موضع قدرت قدم به زیر بگذارد.بسیاری از زنان متولد مرداد ورزشکار هستند و از انواع ورزش ها لذت می برند، اما به شما توصیه می کنم که اگر می خوهید دل او را به دست بیاورید، وی را به جای بردن به تماشای مسابقه فوتبال، به یک تأتر و یا اپرای مجلل ببرید. جلال و شکوه مثل مغناطیس او را مجذوب خود می سازد، و چه بهتر که شما در این گونه مواقع بهترین جاها و گران ترین بلیط را خریداری کنید. او در عین حال که فوق العاده باهوش، قدرتمند و قابل است، زنی شوخ، بذله گو، رئوف و مهربان نیز می باشد. شما تقریبا هرگز او را با موی ژولیده، لباس نامرتب و یا صورت بدون آرایش نمی بینید. او ساعات زیادی از روز را در مقابل آیینه می گذراند و پول خرج زیبایی خویش می سازد. اما همیشه این مطلب را به خاطر نگاه می دارد که نتیجه را به شما نشان بدهد نه طرز عمل را. .از نظر شغلی زنی که در ماه مرداد متولد شده باشد، از هنرپیشگی سینما تا جراحی قلب را می تواند به خوبی انجام دهد، او در فرا گرفتن حرفها از استعداد وسیعی برخوردار است، شغل مورد علاقه اش معلمی، استادی دانشگاه و مخصوصا روانکاوی است، چون در این شغل اخیر با قابلیت زیادی که در جلب اعتماد دیگران دارد، می تواند موفقیت های زیادی کسب کند. اگر به دنیای نویسندگی رو بیاورد، شاعر می شود و اشعار بسیار خوبی می سراید زیرا از لطافت طبع و ظرافت ذوق برخوردار است. اگر می خواهید با همسر متولد مرداد زندگی آرام و شیرینی داشته باشید، هرگز سعی نکنید بر او مسلط بشوید و مخصوصا یادتان باشد که حس خودخواهی او را هرگز سرکوب نکنید و غرورش را جریحه دار نسازید.
در غروب تنهای دلم با یاد تو نشسته ام
و به غروب زیبای خورشید می نگرم
تا چشمان تو را در افق بیکران دلم نظاره گر باشم
و در شب به ستارگان می نگرم تا برق چشمانت را به خاطر آرم
من به موجهای دریا مینگرم تا طنینی از صدای تو را در گوش خود بشنوم
و حرفهایت را همانند مرواریدی در صدف دلم نگه میدارم تا تداعی گر عشق اول و آخرم باشد
من به هیچ صیادی اجازه نمیدهم تا به صدف دلم دست نهد
تا که ببیند در آن چه مرواریدی بر جای مانده است
میدانی که دریای دلم فقط برای تو آرام است و فقط به تو اجازه می دهد
که در جزیره ء قلبم پای نهی ....!!
و اینک ای آرام من ،من هر روز و شب بر روی صخره های جزیره
قلبم به انتظار تو مینشینم تا تو از راه برسی
تا ستارگان - خورشید - آبها همه و همه برایمان سرودی از یکی شدن را زمزمه کنند
روی تخته سنگی نوشته شده بود: اگرجوانی عاشق شد چه کند؟ من هم زیر آن نوشتم: باید صبر کند. برای بار دوم که از آنجا گذر کردم زیر نوشته ی من کسی نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بی حوصلگی نوشتم: بمیرد بهتر است. برای بار سوم که از آنجا عبور می کردم. انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد. اما زیر تخته سنگ جوانی را مرده یافتم .
بـده دسـتـاتـو بـه دسـتـم ....... تـا بـاهـم کـلـبـه بـسـازیـم .......... کـلـبـه ای پـر از مـن و تـو
از مـنـو تـو مـا بـسـازیـم ............ دور بـشـیـم از هـمـه مـردم واسـه درد هـم بـمـیـریـم رو
سـتـاره هـا بـخـوابـیـم بـا تـرانـه جـون بـگیـریـم .
تقدیم به بهترینم ... س
آری عشق به نگاهی نمی آید که با نگاهی برود.
با رنگ چشمی نمی آید که با رنگ چشمی برود.
با قامتی رعنا نمی آید که با قامتی رعناتر برود.
با عشوه ای نمی آید که با غمزه ای برود.
عشق سنگین و به تدریج می آید ، با زحمت و تلاش می ماند
و هرگز نمی رود. و از همه مهمتر اینکه منحصر به فرد می ماند و
هیچ کس و هیچ چیز جای آن را نمی گیرد.
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت " . می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :
" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
رویای من
تقدیم به معشوقم س . پ از شهر گلها
ببیــــن